رفته بودیم شناسایی، به کمین عراقی ها برخوردیم ، مجبور شدیم نماز صبح را در حال برگشتن بخوانیم ، وقتی به مقر رسیدیم آفتاب آفتاب طلوع کرده بود.
همه از خستگی خوابشان برد ، بجز سید!
او تا ظهر نماز خواند و گریه کرد.از او پرسیدم چی شده چرا اینقدر بیتابی؟ از گریه چشمانش سرخ شده بود، سرش را بالا آورد و گفت : دیشب نماز شبم قضا شد .
دلم برای خدا تنگ شده است….