زمستان سال 56 بود که یک خواب، جمشید را به آنچه لایقش بود پیوند داد. شب از نیمه گذشته بود. جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود. صدای در حیاط، او را به خود آورد. موجی از نور او را به عقب راند. چشمهایش به سمت کانون نور خیره شد. از کانون نور طنین صدایی گرم، به دلهره اش پایان داد:
آرام باش فرزندم، من…
خواست خودش را به زمین بیندازد تا پای آقا را ببوسد که دست گرم آقا بر شانه هایش نشست: آرام باش فرزندم، من علی هستم، از امروز نام تو مهدی است. تو از سربازان اسلام خواهی بود و بزودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد!
حیرت زده و مضطرب از خواب برخواست، خیس عرق بود. بوی عطر عجیبی را در فضای اتاق حس میکرد…
از خود بی خود شده بود. صداهای گریه اش، همه اهل خانه را بیدار کرد و او به نام مهدی می اندیشید