بين تانکر آب تا دستشويي فاصله بود .
آفتابه را پر کرده بود و داشت
مي دويد. صداي سوتي شنيد و دراز کشيد. آب ريخت روي زمين
ولي از خمپاره خبري نبود .
برگشت دوباره پرش کرد و باز صداي سوت و همان ماجرا. باز هم
داشت تکرار مي کرد که يکي فهميد ماجرا از چه قرار است. موقع
دويدن باد مي پيچيد تو لوله آفتابه سوت مي کشيد.
به نقل از غلامرضا دعايي