یادم می اید که از بچه ها ی مرحوم اشراقی ، که نوه امام بود ، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش ورداشت و گفت : می خواهد امام را بزند ، من دونبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم ، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت . تا رفتم او را بگیرم ، امام دستش را بلند کرد و به من فهماندند که کاری نداشته باشم . بچه سه چهار بار با کفش به امام زد بعد امام او را بقل کردند و بوسیدند وگفتند بابا جان ! اگر من به شما می گویم که به این کاغذ دست نزنید ، به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم واگر پاره شوند پیش خدا مسئولم . یعنی بدون این که حالت خاصی در چهرهشان پیدا شود ، خیلی راحت با بچه برخورد کردند . بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت واز اتاق بیرون رفت .
برگرفته از کتاب پا به پای افتاب . ج 2 ص 162 به نقل از خانم مرضیه حدادچی ( دباغ)