وقتی دعوت نامه ی روز جانباز را از خانم دوستی گرفت ، بدنش لرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نشست ، با گوشه ی مقنعه ، عرقش را پاک کرد . سعی کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستی خدا حافظی کرد و از دفتر بیرون آمد .
در راه ، نامه را با دستانی لرزان از پاکت بیرون آورد . ابتدای نامه نوشته بود
« به محضر برادر جانباز سعید حریرچی…..»
به کلمه ی جانباز که رسید ، اشکی لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ی کاغذ در مقابلش تار شد . سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد . روی نیمکت کنار خیابان نشست .
« خانم اجازه ، پدر زهرا حریر چی هم جانبازه »
« حقیقت داره زهرا ؟»
« بَ … بَ .. بله خانم »
« از چه قسمتی آسیب دیده ؟ »
« خا… خا… خانم ، از دو چشم و یک دست »
سرش روی زانویش بود و احساس درد شدیدی روی پیشانیش می کرد .
بلند شد . کیفش را به دوشش انداخت ، دستش را به دیوار گرفت و به طرف خانه حرکت کرد .
انگشت دستش روی شاسی زنگ خشکیده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانیت گفت : « چه خبرته ؟ سر آوردی ؟»
با گریه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ، با چادر اشکهای او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چی شده ؟»
بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرف بزند . وقتی مادر بی تابی او را دید ، مقنعه او را کند، کیفش رااز کولش پایین آورد واو را نوازش کرد .
زهرا پاکت دعوت نامه را از کیفش بیرون آورد و به دست مادر داد .
– فهمیدم ، درس نخواندی و خانم مدیر ما را احضار کرده ؟! هان ؟
– نه خیر ! سواد که دارید ، بخونید ببینید چی نوشته .
مادر نامه را که خواند تبسمی کرد . دستی به سر زهرا کشید و گفت : « این که دعوت نامه ی روز جانباز است ! »
– بله می دانم . مگر یادتان رفته ؟!
– وای خدای من ، فکر این روز را نمی کردم . مقصر خودتی !
– اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، یک کاری کن .
– بلند شو و آبی به صورتت بزن . الان بابا می آید . بلاخره یک فکری می کنیم. من شام را آماده می کنم .
لباسهای مدرسه اش را بیرون آورد . صورتش را شست و نگران در گوشه ای نشست .
سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخیدن کلید در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد . صدای عصای پدر در حیاط پیچید . قلب زهرا تندتر تپید . بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد . پدر که نشانه های برف پیری روی موهایش موج می زد ، عصا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صدای لرزش سلام زهرا را حس کرد ولی به روی خود نیاورد . مثل همیشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او را گرفت و او را تا نزدیک چوب لباسی پیش آورد .
حرارت بیش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .
– زهرا جان حالت چه طور است ؟
– خوبم بابا.
– نه معلوم است چیزی را پنهان می کنی .
– نه پدر ، کمی سرم درد می کند .
– گریه کرده ای ؟!
– گریه برای چه ؟
– من از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزارم . پس حقیقت را بگو .
بغض زهرا ترکید . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد . زهرا از اتاق بیرون رفت . دوباره آبی به صورتش زد و آرام آرام خود را به نزدیک اتاق پدر رساند . پدر با صدای بلند به مادر می گفت :
– بیخود کرده ؛ اگر من لیاقت داشتم ، همراه برادرت رضا به جبهه می رفتم و شهید می شدم .
– بچه است . دوست داشته مثل سمیه ، به خاطرجانبازی پدرش، مطرح شود .
– آبروی من را ببرد که ، مطرح شود . بی جا کرده .
– حالا که اینجوری شده ، یه خاطره ای از جایی آماده کن و فردا تعریف کن .
– من هم مثل این دختر دروغ سر هم کنم . نه من این کار را نمی کنم .
اعزام رزمندگان به جبهه و لحظات وداع
زهرا به دیوار راهرو چسبیده بود و بی صدا اشک می ریخت . با فریادهای پدر بغضش ترکید . در را باز کرد و با گریه گفت :
« بابا خواهش می کنم . می دانم اشتباه کردم . شما نگذارید پیش دوستانم آبرویم بریزد…»
– آخه دخترم ! تو دیگر بزرگ شده ای . یازده سال ای . چطور دلت آمد با آبروی من بازی کنی ؟!
– به خدا قول می دهم که …
– حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببینم چه کار می توانم بکنم .
– بابا اگر نیایی ، من هم به مدرسه نمی روم .
مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالی که او را از اتاق خارج می کرد گفت : « عزیزم ، خیالت راحت باشد . بابا حرفی که بزند به آن عمل می کند .»
قبل از همه از خواب بیدار شد . کفشهای پدر را واکس زد . لباسهایش را مرتب کرد و نگران رسیدن عقربه های ساعت به هشت صبح بود .
به خیابان که رسیدند . پدر عصایش را جمع کرد . دستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از این که نمی دانست پدر چه نقشه ای در سر پرورانده ، التهاب عجیبی داشت .
هر دو در سکوت به طرف مدرسه می رفتند . اگر صدای گام های آنها وسرو صدای بوق های ماشین نمی آمد ، می توانستند صدای قلب یکدیگر را بشنوند .
به سالن مدرسه که رسیدند، صدای همهمه و خوش آمد گویی خانم دوستی و سایر معلمان بر هیجانشان افزود. هر دو روی صندلی نشستند . صوت زیبای قرآن فضای سالن را پر کرد.
اعلام برنامه شد، و نوبت به شنیدن اولین خاطره از جانبازان رسید. مجری از برادر جانباز سعید حریرچی دعوت کرد که به روی سن بیایند.
زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله های صحنه بالا برد. میکروفن را کمی جولوتر کشید و آن را با دست های پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.
بسم الله الرحمن الرحیم، سعید حریرچی ، پدر زهرا حریرچی ، دانش آموز سال اول راهنمایی هستم. این دختر مرا امروز به کاری …
وقتی حرف پدر به این جا رسید ، انگار سطل آبی روی سرش ریختند. آرام دست پدر را فشرد. نگاه های هم کلاسی ها را روی خودش سنگین دید.
پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :
(( وادار کرد پرده از رازی بردارم که دوست داشتم تا زمان مرگم جز همسر و رئیس اداره ام کسی از آن با خبر نشود. چون کاری که برای خدا انجام شده باشد، احتیاج به دانستن بنده ی خدا نیست، دخترم زهرا در اثر یک اشتباه و سهل انگاری در این مدرسه و برای این که من را هم در زمره ی این مردان خالص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و ما چون این موضوع را از همسایگان و سایر فامیل پوشانده بودیم، دیروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ی این مجلس را برایم آورد، با واکنش شدید من روبه رو شد.))
(( او هم اکنون هم که در کنار من ایستاده ، خیال می کند که پدرش در اثر تصادف به این وضع دچار شده است. به طوری که اگر امروز در این جمع حضور پیدا نمی کردم ، امکان این می رفت که این دختر از مدرسه و حتی اجتماع بریده شود. باز هم با وجود اینکه راضی نیستم در مورد ماجرای جانبازیم چیزی بگویم ، ولی برای رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا می کنم. ))
(( چند ماهی از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام برای حمله به دشمن نیاز به مهمات داشتند. ما همگی به طور شبانه روز در کارخانه ی مهمات سازی صنایع دفاع تلاش می کردیم تا مهمات جبهه فراهم شود. شب عملیات فتح المبین سرپرست کارگاه به من تلفن زد که برای ارسال نارنجک های ضد نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداری چاشنی و ماسوره برای ارسال به جبهه، آماده نمایم. تا ساعت چهار صبح تعداد زیادی چاشنی و ماسوره آماده شد. فقط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولی به علت کار زیاد دستگاه ها و گرم شدن آنها یکی از چاشنی ها، موقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحیه ی دست و دو چشم مجروح شدم …))
صحبت پدر به اینجا که رسید ، تمامی سالن یکپارچه برای رشادت او تکبیر گفتند.
زهرا در حالی که حال خود را نمی فهمید ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسید.
– پس دیروز و روزهای گذشته بین شما و مادر من غریبه بودم ،هان!
پدر جان! من به داشتن پدری جانباز مثل شما ، افتخار می کنم .
نوشته : احمد یوسفی