نوشته اند: وقتی سفیر روم به کوفه آمده بود، برنامه پذیرایی کسانی که از خارج می آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبی(ع) بود، یعنی تا مدتی که می ماندند برای کارشان، مهمان ایشان بودند. موقعی که سفره را پهن کردند و خواستند خوراک بخورند، یک دفعه سفیر اظهار غصه و حسرتی کرد و گفت: من چیزی نمی خورم.
امام حسن مجتبی(ع) فرمود:«چرا نمی خوری؟»
گفت:آقا، فقیری را دیده ام به یاد او افتادم، دلم برایش سوخت. دلم گرفته و نمی توانم چیزی بخورم، مگر این که شما از این خوراک برای او ببرید.
فرمود:«فقیر کجا و کیست؟»
گفت:من شبی به مسجد رفتم، بعد از فارغ شدن از نماز(از این جا بفهمید که امیرالمؤمنین وضعش با بقیه مردم یکی بوده، تمیز داده نمی شد) دیدم عربی می خواست افطار کند، سفره ای داشت باز کرد، آرد جو مشت کرد در دهان ریخت، کوزه ای آب جلویش بود به من تعارف کرد گفت:«تو هم بخور.»
من دیدم نمی توانم این خوراک را بخورم دلم برایش سوخت.حالا آقا شما اگر بشود از این خوراک برایش بفرستید.
صدای گریه امام مجتبی(ع) بلند شد و فرمود:«او پدرم علی(ع) است، امیر المؤمنین است، خلیفه مسلمین است، این است خوراک او.»(31)
برگرفته از کتاب
علی علیه السلام و محرومان
نویسنده : عباس عزیزی
http://www.ghadeer.org/Book/214/28658