زدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلابرای زیارت .محمد(صابری)هم با ما بود .همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!!همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته ومشغول نماز شب است.دستش بسوی آسمان بود واستغفار میکرد.همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد .با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
سال۶۹ویک ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود.یک شب بی مقدمه گفت:هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر ومادرم برسانید.قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید.بعد ادامه داد:به پدر ومادرم بگوییدهمانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید.هرچند سخت است.می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!از صحبت های او تعجب کردیم گفتم:محمد این حرفها چیه؟خدا روشکر تو حالت خوب شده،چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم.روز بعد در محوطه بودیم.ساعت ۳عصر محمد گفت:سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد وروی زمین افتاد اورا به بهداری بردند.همه دلشان میخواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد.در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت.روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
منبع:کتاب خاطرات آزادگان