ظهر عاشورا بود. درگیری بالا گرفته بود. ناگهان چشمم به صحنه ای افتاد و توجهم رو به خودش جلب کرده بود.
یک خانومی رو دیدم که بالای سر پسر جوونش نشسته بود و داشت با دست خون از سر پسرش پاک می کرد.
نزدیک رفتم. کتم رو کشیدم جلو تا بی سیمم دیده نشه.
گفتم: مادر جان کمکی از دستم بر میاد؟
گفت: خدا از سرشون نگذره. خدا لعنتشون کنه و ….
فحش بود که نثار بسیجی ها می کرد.
گفتم: حالا چی شده مادر؟
گفت: داشتیم با پسرم رد می شدیم که یه جماعت از این سبزها اومدن طرفمون. بسیجی ها هم دنبالشون.
سبزها فرار کردن و من موندم و پسرم. یه بیسجیه از خدا بی خبر رو موتور نشسته بود. با باتوم زد تو سر پسرم و رفت.
گفتم: حالا عیب نداره. من وسیله دارم. الان باهم می بریمش دکتر.
اومدم پسرشو بغل کنم که ببرمش جلوی ماشین ناگهان کتم کنار رفت و مادر بی سیمم رو دید.
با لحن عجیبی پرسید: شما بسیجی هستی؟
با کمی ناراحتی که چرا از بیسیم غافل شدم گفتم: آره مادر جون
گفت: مگه میشه؟ شما بسیجی هستی و داری به ما کمک می کنی؟
گفتم: شما چی شنیدی از بسیجی ها؟ مطمئن باش این حادثه ای هم که برای پسرت پیش اومده یه اتفاق بوده. فکر کردن پسرت هم تو همون دسته سبزها بوده و اغتشاشگرا. شما حلالش کن.
گفت: آره حدس زدم. اما مادرم و دل نازک دیگه. ببخش اگه توهینی کردم.
گفتم: شما با مادرم هیچ فرقی نمی کنی. هرچی گفتین نوش جونم. و بعد سه تایی با هم خندیدیم.
من و مادر و حمیدرضا.
اسمش حمیدرضا بود. همینطوری که روی دستم بود داشتم با خود فکر می کردم که واقعا دست دشمن
درد نکنه. جوری داره بسیج و بسیجی رو می کوبه که ….
ناگهان یاد غربت علی(ع) افتادم. وقتی خبر ضربت خوردن حضرت علی توی شهر پیچید. مردم می گفتن مگه
علی نماز هم می خونده که توی محراب مسجد شمشیر به فرق سرش زدند؟
و باز یاد حرف مادر افتادم که می گفت: “یعنی شما بسیجی هستی و داری به ما کمک میکنی؟”
و تطبیق این دو جمله بدجوری تا مدتها فکرم رو مشغول کرده بود.