اخوی ؛ بیا یه دستی به چراغای ماشین بزن. – شرمنده، کار دارم. دستم بنده. برو فردا بیا. – باید همین امشب برم خط. بی چراغ نمی شه که. – می بینی که، دارم لباس هام رو می شورم. الانم که دیگه هوا داره تاریک می شه. برو فردا بیا، مخلصتم هستم، خودم درستش می کنم. – اصلا من لباس ها رو می شورم، تو هم چراغ ماشین من رو درست کن. هر چه قدر بهش گفت« آقا مهدی ! به خدا شرمندم، ببخشید. نمی خواد بشوری. » گفت « ما با هم قرار داد بستیم. برو سرکارت، بذار منم کارم رو بکنم. »?
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 45